رمان عشق عسلی فصل2
رفتم توی اتاقم و سعی کردم خودمو با یه چیزی سرگرم کنم اما نمیتونستم از فکر عسل بیام بیرون..به سمت اتاقش رفتم..
-عسل عزیزم درو باز میکنی؟
-....
-عسلکم باز کن درو منم داداشی..یه کار مهم باهات دارم...
-....
ترسیدم نکنه بلایی سر خودش آورده باشه آخه عسل هیچوقت طاقت مشکلاتو نداشت یه جورایی ضعیف بود..رفتم تو هال مامانم اونجا بود
-مامان عسل جواب نمیده میترسم بلایی سر خودش بیاره
-خدا مرگم بده بریم ببینیم بچه ام چش شده..
رفتیم در اتاقش هر چی صداش کردیم جواب نداد به هر زحمتی بود قفل رو شکوندم که چی دیدم...وای عسل...فکر کنم قرص خورده بود چون یه جعبه ی خالی قرص کنار دستش بود..
-من-عسلم عزیزم چشماتو باز کن...خانومی باز کن چشماتو
مامانم با دیدن عسل از حال رفت نمیدونستم کدومو بلند کنم با عصبانیت بابا رو صدا زدم
-بابا بابا بیا اینجا
-کجایی؟چی شده؟
-اتاق عسل زود باش بیا..
بابا اومد داخل با دیدن مامان و عسل تو اون وضع شکه شد سریع بهش گفتم:
-مراقب مامان باشید تا من عسلو برسونم بیمارستان
عسلو بغل کردم و بردم تو ماشین نفهمیدم چطور رانندگی کردم و رسیدم به بیمارستان فقط یادمه وقتی به بیمارستان رسیدم یه پرستاری رو صدا کردم تا بیان و عسلو ببرن داخل دکتر رفت بالای سر عسل نمیدونم چقدر گذشت که دکتر اومد بیرون
-آقا شما چه نسبتی با بیمار دارین؟
موضوعات: رمان عشق عسلی,
[ بازدید : 2031 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
ادامه مطلب