عاشــــــــــــــقانــــــــــــه هـــــــــــــای مـــــــــــــــــن

متـــــــــــــن وعکـــــــــــــس عـــــــــــاشــــــــــــقانــــــــــــــــه

رمان آن روی ديگر عشق4و5


با بهار داشتيم به سمت پله ها ميرفتيم تو دلم خوشحال بودم براي اينكه امروز همه يه جورهايي حال شو داشتن ميگرفتن ..
رو كردم به بهار گفتم بهار بيا بيا بريم يه چيزي بخوريم فقط يه لحظه بيا بريم من اين كتاب رو تحويل بدم بريم رفتم به قسمت امانات كتابخونه
كتاب رو از كيفم بيرون آوردم راستش دلم نميخواست كتاب رو تحويل بدم همين جور كه داشتم بهش نگاه ميكردم گذاشتمش رو ميز گفتم بفرماييد اين كتاب رو تحويل آوردم
كتاب رو از رو ي ميز برداشت و بهش تاريخي كه پشت كتاب نوشته شده بود نگاهي كرد با يه لهني كه توش عصبانيت باشه گفت خانوم اين چه وضعشههههه يعني چي شما وقتي كتاب ميگيريد نگاه به تاريخ برگشت كتاب نميكنيد سهل انگاري هم حدي داره ..
من كه ديگه ماتم برده بود ديدم اين جوري نميشه كه بهش اجازه بدم هر چي دوست داره به من بگه
تمام جرات ام رو جمع كردم وگفتم ميشه تاريخ پشت كتاب رو ببينم
كتاب رو داددستم رو گفت بفرماييد خودتون ببينيد !
تاريخ پشت كتاب رو ديدم و ازش پرسيدم ببخشيد آقاي شريفي اممروز چندمه
براي چي ميخواهيد اگه براي مبرا شدن از كاري كه كرديد ميخواهيد هيچ فايدهاي نداره
منم با يه لهن جدي گفتم شما بگيد
گفت امروز 12 ست
ديدم تاريخ تحويل كتاب 14 ست دهن ام وا مونده ود
اولش فك كردم اشتباه ديديم
بعد ديديم نه
كاملا درسته
رو كردم و بهش گفتم ببخشيد آقاي شريفي تاريخ امروز 1 2 است



موضوعات: رمان عاشقانه,
[ بازدید : 295 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 6 آبان 1394 ] [ 15:00 ] [ سفیدبرفی ]

[ ]

رمان آن روی ديگر عشق 2و3


با بچه ها تصميم گرفتييم كه با هم بريم كارهاي دانشگاه مون رو انجام بديم داشتم حاضر ميشدم كه مامانم صدام زد وگفت بيا صبحونه جواب دادم باشه الان ميام رفتم سمت آشپز خونه صبحونه رفتم و صبحونه ام رو خوردم واز خونه خارج شدم خونه ما با خونه بهار اينا به اندازه يه كوچه فاصله داشت رفتم دنبال اون كه باهم بريم
رسيدم و زنگ زدم ديدمدادش در و باز كرد بهش گفتم سلام ببخشيد بهار هست ؟
بهم تعارف كرد كه برم داخل گفتم نه همين جا خوبه مياستم تا بياد يه هو بايه صداي كه توش جديدت باشه گفت ميگم بفرماييد داخل !!!!!!!!!!
منم كه ديدم بيشتر از اين بايستم خوب نيست به ناچار رفتم داخل
ديدم بهار اومد استقبالم بهش سلام دادم و گفتم دختر زود باش ديگه دير شد !!!!!!!!
بهار -بيا تو رفتيم تو يه خونه شيكتميز ي داشتن آدم خوشش ميامد واقعا خونه قشنگي داشتن
بهار حاضر شد و با هم از در خارج شديم
كه بريم پيش بچه ها كه دادشش حامد اومد وگفت كجا دارين ميريد بهار - داريم ميريم دانشگاه گفت منم مسير ام اونجا ست وايستايد ميرسونمتون
گفتم باعث زحمت ميشيه خودمون ميريم
برگشت و بهم گفت اين حرف ها چيه بونا خانوم الان ميام
ماشين شو از پارك در آورد كه يه پژوي طوسي رنگ داشت اود و ماهم سوار شديم تو راه سكوت كرده بوديم وهيچ كسي حرفي نميزد
نزديك دانشگاه شديم وگفتم اگه ميشه همين جا نگه داريد كه ما بريم سريع نگه داشت من و بهار پياده شديم من ازش تشكر كردموخداحافظي باباهار نزديك در دانشگاه شديم كه ديدم الهه و آرامم اونجا ايستادن



موضوعات: رمان عاشقانه,
[ بازدید : 337 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

[ سه شنبه 5 آبان 1394 ] [ 17:07 ] [ سفیدبرفی ]

[ ]

رمان آن روی ديگر عشق فصل1



اهههههه بازم خواب موندم!خیر سرم واسه 6 ساعت گذاشته بودم که هفت کتابخونه باشم!آآآآ...نگو باز این بنیامین اومده با گوشیم ور رفته! خدا خفه ش نکنه! اه اه...بچه هم اینقدر شر! من که نمیدونم مامان سرش چی خورده این جوری شده..به کی رفته...اه...ساعت هشت ِ خوب شد پاشدم! پاشم،پاشم کم تر غر بزنم به جون ِ خود ِ خل وضعم...با گیجی پاشدم رفتم سمت حال که برم دست ورومو گربه شور کنم که یهو چشمم افتاد به بنیامین که دیدم چند تا برگه تو دستاشه وداره اون ها رو تفی میکنه...در واقع مسابقه پرتاب تف رو برگه ها گذاشته! مسیر تفا رو گرفتم و رفتم جلوتر که ببینم برگه های کدوم بنده خدایی رو داره به گند می کشه دیدم جزوه های منه چشمام چهار تا شد !!!!!!! یهو داد زدم گفتم بنیامــــــــــــین چیـــــیکارررررمیکنییییــ ــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟ مامانم با آرامش همیشگیش اومد گفت :چیزی نیست چند تا برگه ست گفتم: مامان فقط چند تا برگه ست؟ همین؟جزوه های منه هااااا مامانم هم شانه ای بالا انداخت و گفت از دوستت دوباره بگیر! به همین راحتی!
پوفی کردم و دیگه چیزی نگفتم اگرم می گفتم فایده ای نداشت!..اعصابم خورد شده بود نمیتونستم بزنمش چون تو مرام ما ضعیف زنی نیس که! بگیریم یه بچه 4 ساله رو بزنم! مجبور شدم خودم روبه فحش بکشم .... بیخیال جزوه ام شدم گفتم میرم کتابخونه از جزوه بهار کپی میکنم



موضوعات: رمان عاشقانه,
[ بازدید : 367 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

[ دوشنبه 4 آبان 1394 ] [ 20:41 ] [ سفیدبرفی ]

[ ]



رفته رفته از بودنش خوشحال و از نبودنش دنيا رو سرم


خراب ميشد! وقتى با كسى ميديدمش ديوونه ميشدم اما خب


من خيلى خود دارم!
بروادامه


خلاصه بعد چند وقت نميدونم كى بهش گفت كه من دوسش


دارم! اول انكار كردم اما وقتى ديدم كه كى اين حرفو زده


ميخواستم بميرم! صميمى ترين دوستم! با اينكه حس منو ب



موضوعات: رمان عاشقانه,
[ بازدید : 310 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

[ جمعه 1 آبان 1394 ] [ 11:54 ] [ سفیدبرفی ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]