با بهار داشتيم به سمت پله ها ميرفتيم تو دلم خوشحال بودم براي اينكه امروز همه يه جورهايي حال شو داشتن ميگرفتن ..
رو
كردم به بهار گفتم بهار بيا بيا بريم يه چيزي بخوريم فقط يه لحظه بيا بريم
من اين كتاب رو تحويل بدم بريم رفتم به قسمت امانات كتابخونه
كتاب رو
از كيفم بيرون آوردم راستش دلم نميخواست كتاب رو تحويل بدم همين جور كه
داشتم بهش نگاه ميكردم گذاشتمش رو ميز گفتم بفرماييد اين كتاب رو تحويل
آوردم
كتاب رو از رو ي ميز برداشت و بهش تاريخي كه پشت كتاب نوشته شده
بود نگاهي كرد با يه لهني كه توش عصبانيت باشه گفت خانوم اين چه وضعشههههه
يعني چي شما وقتي كتاب ميگيريد نگاه به تاريخ برگشت كتاب نميكنيد سهل
انگاري هم حدي داره ..
من كه ديگه ماتم برده بود ديدم اين جوري نميشه كه بهش اجازه بدم هر چي دوست داره به من بگه
تمام جرات ام رو جمع كردم وگفتم ميشه تاريخ پشت كتاب رو ببينم
كتاب رو داددستم رو گفت بفرماييد خودتون ببينيد !
تاريخ پشت كتاب رو ديدم و ازش پرسيدم ببخشيد آقاي شريفي اممروز چندمه
براي چي ميخواهيد اگه براي مبرا شدن از كاري كه كرديد ميخواهيد هيچ فايدهاي نداره
منم با يه لهن جدي گفتم شما بگيد
گفت امروز 12 ست
ديدم تاريخ تحويل كتاب 14 ست دهن ام وا مونده ود
اولش فك كردم اشتباه ديديم
بعد ديديم نه
كاملا درسته
رو كردم و بهش گفتم ببخشيد آقاي شريفي تاريخ امروز 1 2 است
موضوعات:
رمان عاشقانه,
[ بازدید : 295 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
ادامه مطلب